حکایت.

-A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 -A- 🗿🚬 · 1402/12/08 22:42 · خواندن 2 دقیقه

خب بچه ها یکی از بهترین دنبال کننده گانمون (گفتن که اسم نام نبرم) 

 جدا توی پیوی پیام دادند و حکایت خواستند منم با توجه به حکایت هایی که حالا یادم هست براتون نوشتم برید بخونید... 

امید وارم از این مدل خوشتون بیاد 💐💞🎆

روزی غلامی فقیر به پیش حاکم ثروتمند و عالم شهر رفت و از او خواست که راز ثروتش را به او بگوید، حکیم در برابر در خواست غلام گفت:ای غلام اگر از کاری که می کنی اطمینان داری و میتوانی راز مرا پیش خود نگه داری من آن راز را فردا برای تو باز گو می کنم ولی یک شرط دارد. 

غلام با کنجکاوی پرسید: شه شرطی؟، 

حکیم جعبه ای را آورد و به غلام داد و گفت: این را بگیر و فردا برای من بیاور با جوابت را حاصل کنم 

غلام قبول کرد و جعبه رو گرفت و رفت خانه؛ در خانه به فکر فرو رفت: یعنی در این جعبه چه هست نکند رازش را در این نوشته باشد؛ همین جوری با خودش فکر می کرد تا آخر تصمیم گرفت جعبه را باز کنم و از چیزی که در درون اون نهفته هست بهره ببرد. 

غلام درش را باز کرد و شگف زده شد، که چطور داخل این جعبه موش هست. 

فردای آن روز غلام با عصبانیت جای حکیم رفت و گفت: ای حکیم من از تو رازت را خواست آن وقت تو به من م. ش میدهی 

حکیم با خون سردی پاسخ داد: آخر نادان من چطور به تا رازم را بگویم وقتی نمی توانی در یک جعبه ی ساده را بسته نگه داری. 

پایان 

«دانی که چرا سِر نَهار با تو نگویم  طوطی سفتی طاقت اسرار نداری» 

بله دیگه تموم شد فعلا بای 

یعنی حمایت نمی کنی 🥺

#حمایت